کد مطلب:28501 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:140

پایان کار زبیر












2213.الجمل- به نقل از مروان بن حَكم-: زبیر به سمت مدینه فرار كرد تا به وادی السِّباع رسید. احنف، صدایش را بلند كرد و گفت: با زبیر، چه كنم؟ او میان دو گروه از مسلمانان، فتنه برپا كرد تا این كه برخی، برخی دیگر را كشتند و اینك می خواهد به خانواده اش بپیوندد.

ابن جرموز، این سخن را شنید و به دنبال زبیر افتاد و مردی از قبیله مُجاشع نیز در پی او رفت تا این كه این دو تن به او رسیدند. زبیر، چون آن دو را دید، آنان را [ از كشتن خویش] برحذر داشت.

آن دو گفتند: ای حواری پیامبر خدا! تو در امان مایی و كسی به تو دست نمی یابد. ابن جرموز، او را همراهی می كرد. در همین حال كه او را همراهی می كرد و عقب می كشید و زبیر از او جدا می شد، گفت: ای ابو عبد اللَّه!زرهت را درآور و آن را روی اسبت بگذار كه برایت سنگینی می كند و خسته ات می سازد. زبیر، آن را از تن، بیرون آورد و عمرو بن جرموز نیز كم و بیش عقب می ماند و به عمد، خود را عقب می كشید و زبیر، او را صدا می زد كه خود را به وی برساند.

زبیر همچنان سوار بر اسب می رفت و عمرو، خود را عقب می كشید و زبیر بدو اطمینان پیدا كرده بود و از عقب افتادن او ناخرسندی به خود راه نمی داد.ناگاه عمرو، حمله كرد و از پشت، چنان نیزه ای میان شانه های زبیر زد كه پیكان آن از سینه او بیرون آمد و از اسب، فرو افتاد. عمرو، سر زبیر را برید و نزد احنف آورد و او نیز آن را نزد امیر مؤمنان فرستاد.

[ علی علیه السلام] چون سر بریده زبیر و شمشیر او را دید، فرمود: «آن شمشیر را به من دهید». دادند. آن را از نیام، بیرون كشید و فرمود: «این، شمشیری است كه مدّت های طولانی در حضور پیامبر خدا جنگ كرده است؛ ولی ای وای از مرگِ همراه با سرانجام نكوهیده و كشته شدن های ناپسند.

سپس به سر زبیر نگریست و فرمود: تو افتخار هم نشینی و خویشاوندی با پیامبر خدا را داشتی؛ ولی شیطان در مغز و دلت نفوذ كرد و تو را به چنین روزی افكند.[1].









    1. الجمل: 390 و 387، الطبقات الكبری: 111/3.نیز، ر.ك: تاریخ الطبری: 498/4 و 534.